‏نمایش پست‌ها با برچسب داستانک. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستانک. نمایش همه پست‌ها

۲/۰۷/۱۳۹۸

یادداشت وارده: داستان «جیم»



داستان: «جیم»
از مجموعه: «گاوچرانِ غیرقابل ‌تحمل»
نویسنده: روبرتو بولانیو
ترجمه: آرمان امین


برای فرزندانم لائوتارو و آلکساندرا
و برای دوستم ایگناسیو اچباریا

شاید ما نهایتاً چیز زیادی از دست ندهیم.
- فرانتس کافکا

 * * *‌

سال‌ها پیش دوستی داشتم به نام جیم (Jim) و از همان‌موقع تا الان هیچ آمریکایی‌ای ندیده‌ام که غمگین‌تر از او باشد. آدم‌های ناامید زیاد دیده‌ام، اما غمگین مثل جیم هرگز. یک‌بار برای سفری که باید بیش از شش ماه طول می‌کشید به پرو رفت، اما بعد از مدت کوتاهی مجدداً دیدمش. کودکان فقیر مکزیک از او می‌پرسیدند، جیم! شعر از چی ساخته می‌شه؟ جیم درحالی‌که به ابرها خیره می‌شد به سوالاتشان گوش می‌داد و سپس شروع می‌کرد به بالا آوردن لغات و نظریه‌ها: واژگان، فصاحت، جستجوی حقیقت؛ تجلی خدا به شکل عیسی؛ شبیهِ وقتی که مریم مقدس را مشاهده می‌کنی.

با اینکه سرباز نیروی دریایی و جنگجویی قدیمی در ویتنام بود، اما به طرز عجیبی در آمریکای مرکزی چندین بار مورد حمله قرار گرفت. می‌گفت جنگ دیگر بس است، الان شاعر هستم و دنبال چیزهای فوق‌العاده‌ای می‌گردم که با لغاتی ساده و معمولی بازگویشان کنم.

- تو باور داری که لغات ساده و معمولی وجود دارند؟
جیم جواب می‌داد، فکر می‌کنم بله.

همسرش زنی مکزیکی‌الاصل ساکن آمریکا بود که هرچند وقت یک‌بار او را به ترک کردنش تهدید می‌کرد. یکی از عکس‌هایش را به من نشان داد. آن‌چنان زیبا نبود. چهره‌اش از رنجی عمیق حکایت می‌کرد و پشت آن رنج هم خشمی لانه کرده بود. او را در آپارتمانی در سن فرانسیسکو (San Francisco) یا خانه‌ای در لس آنجلس (Los Angeles) تصور کردم، با پنجره‌هایی بسته و پرده‌هایی کنار کشیده، درحالی‌که روی میز نشسته است و تکههای نان تست را با سوپ سبزی می‌خورد. ظاهراً جیم زنان سبزه را می‌پسندید و به آنان می‌گفت زنان مرموز تاریخ، بدون توضیح بیشتری. من شخصاً برعکس او زنان بور را دوست داشتم. یک‌بار او را در خیابان‌های مکزیکوسیتی در حال تماشای نمایشِ دمیدن آتش از دهان دیدم. پشتش به من بود و من هم سلامی نکردم اما قطعاً خود جیم بود. موهایش به‌شکل بدی کوتاه شده بود، با پیرهن سفید و کثیف. کمرش طوری بود که انگار هنوز وزن کوله‌پشتی را بر خود احساس می‌کرد. گردن سرخ، گردنی که به نوعی زجرکش شدن را در جبهه به‌یاد می‌آورد، جبهه‌ای سیاه و سفید، بدون تابلوهای تبلیغاتی و چراغ‌های پمپ بنزین، جبهه‌ای همان‌طور که بود و همان‌طور که باید باشد: زمینی بایر که تا ابد ادامه دارد، اتاق‌هایی آجری و پر از مهمات که ما از آن فرار کردیم ولی آنها منتظر بازگشتمان هستند.

جیم دستانش را در جیبش کرده بود. آتش‌خوار مشعل خود را تکان می‌داد و به‌شکل وحشیانه‌ای می‌خندید. از روی صورت برشته شده‌اش می‌توانست هم سی و پنج ساله باشد هم پانزده ساله. لباسی بر تن نداشت و یک زخم عمودی از ناف تا سینه‌اش بالا آمده بود. هر چند وقت یک‌بار دهانش را از مایعی قابل‌اشتعال پر می‌کرد و مار آتشین بلندی را به بیرون تف می‌کرد. مردم او را تماشا می‌کردند، هنرش را می‌ستودند و به راهشان ادامه می‌دادند. به جز جیم که بدون حرکت لبۀ پیاده‌رو ایستاده بود، گویی انتظار بیشتری از آتش‌خوار داشته باشد: کشف راز نهایی؛ یا شاید هم در صورت دودگرفتۀ او تصویر یک دوست قدیمی را کشف کرده بود، یا تصویر کسی که قبلاً کشته است!

 برای مدت طولانی او را نگاه می‌کردم. من آن‌موقع هجده یا نوزده سال داشتم و فکر می‌کردم فناناپذیر هستم. اگر می‌دانستم که این‌طور نیست سرم را برمی‌گرداندم و از آن محل دور می‌شدم. مدتی گذشت و از دیدن صورت آتش‌خوار و پشت جیم خسته شدم. به او نزدیک شدم و صدایش زدم. ظاهراً جیم صدایم را نشنید. وقتی برگشت متوجه شدم که صورتش خیس عرق است. به نظر می‌رسید تب دارد و تمایلی ندارد مرا بشناسد. با حرکت سرش به من سلام کرد و مجدداً نگاهش را سمت نمایش آتش‌خواری برد.

وقتی کنارش رفتم فهمیدم که گریه می‌کند، احتمالاً تب هم داشت. همچنین متوجه چیزی شدم که الان که در حال نوشتنش هستم بیشتر متحیرم می‌کند، در آن لحظه آتش‌خوار به طور اختصاصی فقط برای جیم اجرا می‌کرد، چون دیگر عابری در آن گوشۀ خیابان حضور نداشت. شعله‌های آتش گاهی تا فاصلۀ کمتر از یک متر تا جایی که ایستاده بودیم می‌رسیدند و سپس از بین ‌می‌رفتند.

به او گفتم: چی می‌خوای؟ وسط خیابون چه غلطی می‌کنی؟
یک شوخی احمقانه و فکرنشده. اما ناگهان در موقعیتی افتادم که دقیقاً او منتظرش بود.
به فنا رفته، طلسم شده/ به فنا رفته، طلسم شده

یادم می‌آید که ترجیع‌بند یکی از آهنگ‌های محبوب آن سال بود که در دخمه‌های فانک‌ها زیاد شنیده می‌شد. به فنا رفته و طلسم شده به‌نظر می‌رسید خود جیم باشد. طلسم مکزیک او را گرفته بود و حالا چشم‌درچشم  ارواح خبیثش دوخته بود. به او گفتم بیا از اینجا بریم. همچنین پرسیدم که آیا چیزی مصرف کرده و حالش ناخوش است یا نه؟ با سر جواب داد نه. آتش‌خوار به ما نگاه کرد. سپس با گونه‌هایی باد کرده، شبیه ائولو (Eolo) رب‌النوع باد، به ما نزدیک شد. در کسری از ثانیه فهمیدم آن‌چه بر ما خواهد دمید باد نیست. گفتم بریم، و با ضربه‌ای او را از لبۀ مرگ‌بار آن پیاده‌رو دور کردم. در خیابان به سمت رفورما (Reforma) می‌رفتیم و مدتی بعد هم از هم جدا شدیم. جیم در کلِ آن مدت یک کلمه هم حرف نزد. هیچ‌وقت بعد از آن ندیدمش.

۶/۲۴/۱۳۹۴

طرح‌های ویرایش نشده: امتحانات چرچیلی!



ایرانی جماعت، هرکجا که سخاوتمند نباشد، در اسطوره‌پردازی و داستان‌باقی سخی و میهمان‌نواز است. یعنی وقتی قرار بر داستان‌سازی‌های افسانه‌ای باشد، زیاد خودی و غیرخودی نمی‌کند. از کوروش و داریوش شروع می‌کند و با عبور از نادرشاه و امیرکبیر و رضاشاه، حتی به برای مش قاسم هم افسانه می‌سازد. البته نه آن مش قاسمی که تا قبر چهار قدم بیشتر راه نداشت و آ آ آ آ! آن که خودش داستان‌پرداز بود. منظورم این یکی آریوبرزن مدرن ایرانی است! به هر حال،  عرض می‌کردم که این سخاوت ایرانی، خودی و غیرخودی بر نمی‌آید و داستان‌سرایی‌هاش می‌تواند شامل حال هیتلر و استالین هم بشود. (همه‌اش که شد آدم‌کش! نمی‌دانم چرا کسی برای گاندی افسانه درست نمی‌کند!)

خلاصه، در دوران نوجوانی یک بار بابا برای‌ام تعریف کرد که وقتی جناب «چرچیل بزرگ» (که البته آن زمان هنوز نوجوان بوده اما بالاخره بزرگی با بعضی‌ها زاده می‌شود!) در جلسه کنکور حاضر می‌شود (خب، طبیعتا روایت‌ها یک مقدار بومی هستند!) متوجه می‌شود که پاسخ هیچ سوالی را نمی‌داند. (اصولا ندانستن و علم‌گریزی یکی از ویژگی‌های نوابغ و اسطوره‌هاست) بعد حضرت‌اش می‌بیند که سر جلسه بیکار است، می‌نشیند به خط خطی کردن برگه و خطوط خرچنگ قورباغه کشیدن تا وقت بگذرد. بعدها که اساتید می‌آیند برگه‌اش را صحیح کنند، از آن‌جا که اساتید انگلستان هم همه کاشف و دقیق و اهل تامل و وقت گذاشتن هستند، از خلال خطوط به ظاهر بی‌معنی، متوجه می‌شوند که رسام آن یک نابغه است! (آخر نوابغ، انسان‌هایی هستند که حرف بی‌معنی می‌زنند و طبیعتا خطوط بی‌معنی هم می‌کشند!)


بنده هم همیشه فرزند خلف و حرف‌گوش‌کنی بودم. پند پدر آویزه گوشم بود. نتیجه اینکه می‌توانید حدس بزنید که در دوره دانشگاه، (متاسفانه کنکور تستی بود و نمی‌شد نقاشی کرد!) چه تعداد از اساتید دانشگاه، برگه‌های امتحانی عجیب و غریبی دریافت می‌کردند که به جای پاسخ سوالات، در آن خطوط درهم و برهم و بی‌معنایی به چشم می‌خورد. باور کنید برای هر استاد دست‌کم چیزی معادل یک تابلو پیکاسو ارسال کردم، اما شما بگو دریغ از سر سوزنی دقت و تامل از این اساتید ایرانی! شما بگو کوچکترین اراده‌ای اگر اینجا برای کشف نوابغ وجود داشته باشد! خب همین می‌شود که استعدادهای وطنی یکی یکی از بین می‌روند و ستاره اقبال‌شان کشف نشده افول می‌کند. اما همین انگلستان، چطور ذره بین به دست گرفته و نوابغ خودش را کشف می‌کند؟ حالا آن‌ها کجا هستند و ما کجا؟

۶/۰۸/۱۳۹۳

و تو چه می‌دانی که مرگ چیست؟



جمعیت از حیاط بزرگ مسجد بیرون زده است. سالن اجتماعات چند باری پر و خالی شده. آن‌ها که فرصت نشستن پیدا می‌کنند خیلی زود بلند می‌شوند و بیرون می‌روند تا جا برای تازه‌واردها باز شود. بیرون مسجد خیابان بند آمده است. صف ماشین‌ها به چهارراه کشیده و خیابان‌های اطراف هم گره خورده‌اند. دست‌هایم را روی شانه‌های‌اش می‌گذارم و می‌گویم «آقاجون، نصف کرمانشاه آمده‌اند». لبخند می‌زند و می‌گوید «بلی که بلی»!

روی صندلی‌اش نشسته، پاها را باز کرده، عصای‌اش را جلو گرفته و دست‌های‌اش را بر روی آن قرار داده است. به چهره‌ها دقت می‌کند و گه گاه سری به نشانه آشنایی تکان می‌دهد.

گوینده مسجد از اهالی استان‌های اطراف نام می‌برد و به «جامعه اهل سنت» می‌رسد. یاد تابلوی بزرگ تصویر «امام علی» می‌افتم که همیشه روی سرش بود و زیر چشمی نگاه‌اش می‌کنم. می‌گوید «مردمان شریفی هستند. برادریم با هم».

از میان جمعیتی که به مقابل صف صاحبان عزا می‌رسند و تسلیت گویان عبور می‌کنند، بعضی با دست به نیم‌رخ خود می‌کوبند. آنچنان که کف دست روی چشم راست می‌افتد و پیشانی و گونه سیلی محکمی تحمل می‌کنند. تعجب می‌کنم. می‌گوید «این رسم پریانی است».

«پریان» روستای زادگاه آقاجون است. حالا دیگر می‌شود از روی همین رسم کهن پریانی‌ها را از دیگران تشخیص داد. از میان آن همه رسم و رسومی که طی آن سه روز دیده‌ام، این یکی از همه جالب‌تر است. احساس عجیبی است که به هویتی تعلق داشته باشی که رسم و رسوم خاصی دارند. یک جور حس پشت‌گرمی به آدم می‌دهد. حس اینکه جایی و در خاکی ریشه‌ای داری که نگه‌ات می‌دارد.

هیبت استوارش مثل همیشه آرام است اما توصیه‌های‌اش تمامی ندارد: «روله مردم گرمشانه، شربت بریزین. یخ کم نباشه. حلوا بگردانین. خرما بیارین. شیرینی‌ش مانده نباشه».

ممنوعیت مدح و ثنای متوفی وصیت موکدی است که به تمام سخنرانان گوش‌زد شده. روحانی مسجد، روضه هم نمی‌خواند. از فرصت مجلس برای توصیه اهالی به دو ویژگی «شهروندی» استفاده می‌کند. «به فرزندان خود روحیه «پرسش‌گری» و توانایی «نه» گفتن را بیاموزید تا جامعه‌مان پیشرفت کند». آقاجون باز هم بادی به غب‌غب می‌اندازد: «فکر کردی چه؟ آقات الکی دنبال کسی نمی‌فرسته»!

کم‌کم گرمای هوا شکسته می‌شود و زور خورشید ته می‌کشد. وقت رفتن است. هرقدر جاده تهران به کرمانشاه دل‌نشین و امیدوار کننده است، راه کرمانشاه به تهران دل‌گیر است. دست‌کم تا قبل از این که چنین بوده. هر بار، وقت رفتن که می‌رسید باید گونه‌های‌اش را می‌بوسیدم و اشک‌های‌ام را پنهان می‌کردم. دور می‌شدم و موهبت وجودش را می‌گذاشتم برای آنانی که اطراف‌اش بودند. این بار اما فرق داشت. گفتم «آقاجون، برویم»؟

فشاری به عصای‌اش داد و بلند شد. یک دست به عصای چوبی و یک دست در دست من. همیشه از این قدم زدن‌ها لذت می‌بردم. این بار، پشت سرش صف صاحبان عزا به چشم می‌خورد، سیاه‌پوش، با چشمانی سرخ و قامتی شکسته. شرارت پنهانی در ته وجودم وسوسه‌ام می‌کند که خوشحال باشم از اینکه این‌بار ناچار نیستم آقاجون را برای‌شان بگذارم و بروم. این‌بار می‌توانم با خودم ببرم‌اش به هرکجا که خواستم. بگذار حالا آن‌ها بایستند و زیر لرزش آرام شانه‌های‌شان افسوس رفتن‌اش را بخورند. بگذار از این پس تا ابد او را جایی در قلب خودم به انحصار بکشم.

آرام قدم می‌زنیم و دیگر هیچ نمی‌گوید. می‌خواهم دوباره صدای‌اش را بشنوم. می‌گویم «آقاجون، حالا دیگر همیشه با هم هستیم، مگر نه؟»

می‌خواند: «شکرم و دادت
شکرم و بردت
شکرم و احسان
دوباره کردت».

می‌دانم وقتی که نمی‌خواهد جواب بدهد شعر می‌خواند. این بار حتما چیزهای بیشتری هم می‌داند و جواب نمی‌دهد.

پی‌نوشت:
یکشنبه، نهم شهریورماه، خیابان آپادانا، خیابان عشق‌یار، میدان نیلوفر، مسجدالرضا، ساعت ۱۶ الی ۱۷:۳۰

۴/۲۲/۱۳۹۳

وارستگی


«آنچه مایه عظمت ما است این است که با وجود چنین کاری (نسل‌کشی یهودیان) وارستگی خود را همچنان حفظ کرده‌ایم».

(هیملر / به نقل از «سنت فاشیسم» / جان وایس / ص۱۵۴)

* * *

سرهنگ «تامار شارت»، با نشان درجه یک افتخار به پاس فداکاری در راه نجات جان دو کودک اسراییلی، صبح خوبی را آغاز کرد. این را سر میز صبحانه فهمید. روزنامه‌ها نوشته بودند تعداد راکت‌هایی که از «سپر آهنین» عبور کرده‌اند در روز گذشته به ۱۳ راکت رسیده است. البته هنوز هیچ یک از شهروندان اسراییلی کشته نشده بودند، اما دو روز قبل این آمار فقط هشت راکت بود و به این ترتیب نگرانی از گسترده شدن حملات و ناکارآمدی سپر آهنین رو به افزایش می‌گذاشت. سرهنگ شارت با خود گفت «این یاکوف احمق گور خودش را کند».

هفته گذشته، ژنرال «یوال ساعر»، از دو طرح پیشنهادی سرهنگ شارت و سرهنگ «یاکوف ایتان»، طرح سرهنگ ایتان را پذیرفته بود. حالا سرهنگ شارت گمان می‌کرد که فرصت خوبی است برای زمین زدن یک رقیب قدیمی که طرح‌های‌اش رو به شکست گذاشته است.

صبحانه تامار به پایان نرسیده بود که دخترش «دالیا» دوان دوان به سمت‌اش آمد و خود را به آغوش او انداخت. سرهنگ شارت برای دقایقی جنگ را فراموش کرد و دخترش را به آغوش کشید. عطر تن دختر را با تمام وجود حس می‌کرد و در چنین لحظاتی هیچ چیز دیگری برای‌اش اهمیت نداشت.

یک ساعت بعد، خودرو مخصوص، سرهنگ شارت را به محل فرماندهی گردان رساند. هنگامی که می‌خواست وارد ساختمان فرماندهی شود، ستوان «لیلا شامیر» را دید که بدون توجه از کنارش عبور کرد. تامار احساس کرد که ستوان شامیر به شدت آشفته و نگران بود. خواست جلوی‌اش را بگیرد و حال‌اش را بپرسد اما ستوان شامیر به سرعت عبور کرد. سرهنگ شارت با خودش گفت «حتما باز هم موشه زیاده روی کرده است».

آن روز و علی‌رغم خشم و عصبانیت ژنرال یووال ساعر، جلسه ستاد فرماندهی دقیقا مطابق میل تامار پیش رفت. ژنرال ساعر، علاوه بر فشار مقامات بالا، نگران انتخابات سال آینده بود. او می‌خواست برای نخستین بار به عنوان نامزد حزب وارد انتخابات شود، اما روند رو به رشد شلیک راکت‌ها می‌توانست یک افتضاح بزرگ در کارنامه‌اش باشد.

تامار از این فرصت به خوبی استفاده کرد و تلاش کرد در نطق خود دقیقا به کلیدواژه‌هایی اشاره کند که برای ژنرال اهمیت داشتند. او از طرح پرتاب موشک‌های هدف‌مند به سمت کانون‌های پرتاب راکت به شدت انتقاد کرد. این طرح سرهنگ ایتان بود که طی یک هفته گذشته در دستور کار قرار داشت. تامار استدلال کرد «در درجه نخست با افزایش حملات راکتی این طرح ناکارآمدی خود را نشان داده است. در ثانی، پرتاب موشک‌های نیم میلیون دلاری به سمت مقاصدی که لزوما مقصد اصلی نیستند، هزینه‌های گزافی به دنبال خواهد داشت که مالیات دهندگان اسراییلی را خشمگین می‌سازد». او در ادامه، بار دیگر طرح پیشنهادی خود را یادآوری کرد و پیشنهاد داد به جای استفاده از موشک‌های هدفمند، از بمباران توپخانه علیه کانون‌های پرتاب راکت استفاده شود.

سرهنگ ایتان که تحت فشار سنگینی قرار داشت، ناامیدانه تلاش کرد به این طرح پیشنهادی انتقادی وارد کند و گفت «آتش‌بار توپخانه دقت کافی برای هدف قرار دادن کانون پرتاب راکت را ندارد». این، دقیقا نقطه ضعفی بود که سرهنگ شارت طی یک هفته گذشته حسابی روی آن فکر کرده بود و حالا می‌توانست لبخند حاکی از اعتماد به نفس خود را حفظ کند و توضیحات تکمیلی طرح‌اش را ارایه دهند. «دقت عمل موشک‌های هوشمند، تنها در روزهای صلح و عملیات ویژه ترور اهمیت دارد. حالا که در وضعیت جنگی قرار داریم، می‌توانیم از پوشش کامل توپخانه استفاده کنیم و منطقه‌ای را با شعاع ۱۰۰ تا ۱۲۰ متر کاملا پاکسازی کنیم. قطعا، پرتاب کنندگان راکت، حد فاصل شلیک راکت تا عملیاتی شدن توپ‌های ما، نمی‌توانند تا شعاعی بیش ۸۰ متر راکت‌انداز خود را جابجا کنند. بدین ترتیب، ما نه تنها با یک ضریب اطمینان کافی می‌توانیم راکت‌انداز را از بین ببریم، بلکه با مقایسه هزینه توپخانه به نسبت موشک‌های هدفمند یک صرفه‌جویی اقتصادی بزرگ هم انجام داده‌ایم».

در نهایت، ژنرال ساعر قانع شد که طرح سرهنگ شارت را به صورت آزمایشی در سه روز آینده به کار گیرد، مشروط بر اینکه در پایان این سه روز، تعداد راکت‌های دشمن به زیر پنج راکت در روز کاهش پیدا کند. این تصمیم ظرف مدت یک ساعت به تمام واحدها منتقل شد و سرهنگ شارت در سمت فرمانده جدید عملیات قرار گرفت.

تا ظهر خبر خاصی نشد. موقع ناهار، تامار بار دیگر لیلا را در نهارخوری دید. غذای‌اش را جلوی‌اش گذاشته بود اما به آن دست نمی‌زد. سرش را بین دست‌ها گرفته بود و به ظرف غذا خیره مانده بود.  تامار به آرامی در صندلی مقابل‌اش نشست. مچ یکی از دست‌هاش را گرفت و تلاش کرد با گرمای دست، نگاهی عمیق و لحنی آرام به او دلداری بدهد. این دلداری دوستانه، بغض ستوان شامیر را شکست. اشک به آرامی از گوشه چشمان‌اش سرازیر شد.

لیلا شامارت، همسر «موشه ادری»، هم‌کلاسی سابق تامار بود. موشه، از مذهبی‌های سفت و سخت بود و با کار کردن همسرش مشکل داشت. لیلا در میان بغض و اشک به سختی گفت «من مادر خوبی نیستم».

تامار سعی کرد دلداری بدهد: «بس کن لیلا. تو مادر خیلی خوبی هستی. بنیامین هیچ چیز کم ندارد».

«موشه حق دارد. بنیامین روزی ده ساعت بدون مادر زندگی می‌کند».

«خب که چی؟ خیلی از بچه‌ها همین طوری هستند. مثلا دالیای من که با مادرش بزرگ می‌شود چه فرقی با بنیامین دارد؟ اتفاقا وقتی با هم بازی می‌کنند من می‌بینم که هر دو چقدر خوشحال‌اند و هیچ فرقی ندارند».

به نظر می‌رسید ستوان شامارت به دلداری بیشتری نیاز داشت. «ولی موشه خیلی ناراحت است. مدام گلایه می‌کند. همه‌اش تلخ است. اصلا آن موشه سابق نیست».

تامار کمی خیال‌اش راحت‌تر شد. «موشه بعضی وقت‌ها از این بازی‌ها در می‌آورد اما چیزی توی دلش نیست. بگذار این قائله تمام شود. یک چند روز مرخصی بگیر. یک سفر کوتاه که بروید همه چیز دوباره آرام می‌شود».

این گفت و گوی کوتاه هنوز به پایان نرسیده بود که صدای آژیرها بلند شد. سپر آهنین فعال شده بود. سرهنگ شارت به سرعت به سمت اتاق فرماندهی دوید. دو راکت هم‌زمان از دو منطقه شهر شلیک شده بود. هر دو منطقه به سرعت شناسایی شدند و به صورت هم‌زمان سپر دفاعی فعال شد اما فقط موفق شدند یکی از راکت‌ها را در هوا منهدم کنند. تامار با حرارت فریاد می‌زد و دستور می‌داد. می‌خواست یگان توپخانه بلافاصله و با تمام توان هر دو منطقه شلیک کننده را زیر آتش بگیرد.

بمباران خیلی زود شروع شد. نعره توپ‌ها حتی فضای پادگان را هم دگرگون کرده بود. این نعره‌های پیاپی تفاوت آشکاری با پرتاب نسبتا بی‌صدای موشک‌های هدفمند در روزهای قبلی داشت. فضا کاملا رنگ و بوی یک منطقه جنگی را به خود گرفته بود. نعره توپ‌ها به همان میزان که رعشه به بدن می‌انداخت، خون را در رگ‌ها به جوش می‌آورد و همه را هیجان زده کرده بود. تامار آنچنان فریاد می‌زد که انگار در صحرای سینا و در مقابل یک لشکر کامل از ادوات زرهی دشمن قرار دارد.

گلوله‌های توپ با آنچنان سرعتی مناطق شلیک را هدف قرار می‌دادند که گرد و خاک ساختمان‌ها فرصت نمی‌کردند به زمین بنشینند. خیلی زود هاله گسترده گرد و خاک و دود و آتش به حدی رسید که دیگر هیچ کس نمی‌توانست ببیند در منطقه فرود گلوله‌ها چه خبر است. تامار فقط تلاش می‌کرد با رادارهای هوایی‌اش شعاع منطقه هدف را تشخیص دهد، اما در این راه دچار نوعی وسواس شده بود. اول گمان می‌کرد یک شعاع صد متری را هدف قرار داده‌اند. بعد به نظرش می‌رسید کمی باید منطقه هدف را گسترده‌تر کنند. بعد دوباره فکر می‌کرد هنوز کافی نیست. بعد از اینکه چند بار درخواست افزایش منطقه هدف را کرد، یکی از افسران رادار جرات کرد بگوید «قربان، فکر می‌کنم شعاع منطقه هدف به دویست متر رسیده است».

بالاخره بمباران متوقف شد اما هنوز هم دلهره کوچکی در درون تامار باقی مانده بود که نکند گروه مسلحی از دشمن توانسته باشد از زیر بار آن بمباران جان سالم به در ببرند. در همین فکر بود که در دفتر فرماندهی با شدت باز شد. «ستوان نافون»، راننده مخصوص‌اش با چهره‌ای نگران در چهارچوب در قرار داشت. چشم‌های‌اش گرد شده و از نگرانی زبان‌اش بند آمده بود. فقط فرصت کرد بریده بریده بگوید: «قربان ... راکت ...».

در کسری از ثانیه، چشمان تامار سیاه شد و تصاویر فراوانی به سرعت از ذهن‌اش گذشت. راکت فراری به ساختمان خانه‌اش خورده و حالا دالیا کوچولو در خون تپیده!

در تمام مدتی که به سمت ماشین دوید و خودش را به خانه رساند هیچ چیز ندید. نفهمید که چطور خیابان‌ها را رد کرده و از چند چراغ قرمز عبور کرده و چند بار بوق کشدار ماشین‌ها را بلند کرده است. فقط تصاویر دالیا بود که مدام در پیش چشمان‌اش عوض می‌شد. دالیای غرق به خون. دالیای خندان. دالیای لهیده شده. دالیای زیر آوار. دالیای گریان.

به میدانچه جلوی ساختمان که رسید انبوهی از جمعیت را دید که گرد آمده بودند. صدای آژیر آمبولانس و آتش نشانی آنچنان در سرش می‌پیچید که احساس می‌کرد هر آن امکان دارد سرش منفجر شود. دیوانه‌وار فریاد می‌کشید و جمعیت را کنار می‌زد. «دالیااااا ... دالیااااا».

کمی جلوتر بوی سوخته باروت به مشام‌اش رسید. گروهی از همسایه‌ها را که کنار زد چشم‌اش به گوشه‌ای افتاد که ماشین‌های آتش نشانی بر روی‌اش تمرکز کرده بودند. بخشی از باغچه وسط میدان‌چه بود. یک راکت درون‌اش فرود آمده بود و داشت به آرامی دود می‌کرد. سه ماشین آتش‌نشانی شلنگ‌های خود را به سمت راکت نشانه رفته بودند. باغچه بیش از بیست متر با خانه‌اش فاصله داشت. کمی پاهای‌اش سست شد. روی دو زانو زمین افتاد و سعی کرد که وضعیت را درک کند. در همین لحظه صدای کودکانه‌ای را شنید. «بابا، بابا». دالیا از درون جمعیت بیرون دوید و خودش را به آغوش تامار انداخت. با صدای کودکانه و هیجان زده‌اش تند و تند حرف می‌زد «بابا، موشک زدن به حیات‌مون. مامان ترسید جیغ کشید. من نترسیدم».

دیگر هیچ نمی‌شنید. با تمام قدرت دالیا را در آغوش می‌فشرد و سرش را توی موهای دختر فرو می‌برد. عطر تن دختر، بوی باروت را از دماغش بیرون می‌کرد.

۳/۰۲/۱۳۹۰

هو، او!


می‌‌گم ممد آقا، عروسی پسر حاج اسماعیله، دعوت نشدی؟
می‌‌گه رفاقتا بو لش مرده گرفته

می‌گم ممد آقا کارم سخته
می‌گه هم بکش پسر، نون از سنگ در می‌آد نه از بالش

می‌گم ممد آقا مادرم ناخوش‌احواله
می‌گه دعا می‌کنم

می‌گم ممد آقا از کجا می‌آری بخوری؟
می‌گه از کرم مولی علی مرتضی

می‌گم ممد آقا از سیدخلیل بگو
می‌گه از روزی که تن آقا سیدخلیل تو خاک «صحنه» خوابید درد و مرض از شهر رفت به تبرّکش

ممد درویش، «درویش» نبود. ممدآقا لات محل بود. برو بیایی داشت روزگاری. ریش‌سپیدای محل به اسمش قسم می‌خوردن که سایه‌ش رو سر همه اهالی محل بود. از وقتی که «طاهره» شیرینی خورده و عقد نکرده رفت زیر کامیون «ممدآقای سبزقبا» عوض شد. سینه‌های کفتریش خوابید و پشت خاک ندیدش خم شد و کم‌کم شد «ممد درویش».

می‌گم ممد آقا زن نمی‌گیری؟
می‌گه آدم رو وا می‌داره

می‌گم از چی؟
می‌گه از او! 

پی‌نوشت:
داستان‌های ۱۵۰ کلمه‌ای مجمع دیوانگان را از بخش «داستانک» بخوانید.


۲/۱۴/۱۳۹۰

سراب انتظار

ده ساعت. ده ساعتِ بی تو مانده تا صبح. چه سیاه و تلخ است این شب طولانی. یک عمر خواهد گذشت. هشت ساعت. یک تاریخ گذشته و یک ابدیت در پیش است. چقدر جان‌کاه شده این لحظات انتظار. چرا این عقربه‌ها به خواب رفته‌اند؟ شش ساعت. چه صبورم من. چه سخت‌جانم. چرا ذره ذره آب نمی‌شوم در این التهاب دیدار؟ چهار ساعت. نیمه‌اش گذشته یا ایهاالمزمل*. تا سپیده راهی نیست. دو ساعت. دیگر تمام است. صبر و قرارم. پایاب شکیبایی. یک ساعت. کجا می‌روید ستارگان؟ کجا می‌روی تیرگی آرامش‌بخش؟ تنهایم نگذارید. من بی‌نقابم در برابر روشنایی. من بی‌دفاعم در برابر واقعیت. شما آخرین پناه‌گاه من هستید. رحمتان بیاید. نیم ساعت. کارم تمام است. سپیده کاذب گذشت. گرگ و میش به هم آمیخته‌اند. رسوا می‌شوم. شرمنده خودم. من هنوز بی‌پاسخم. و تمام. سپیده سر زده. دیگر نمی‌توان در سیاهی پنهان شد. سپیدی روز بی‌رحمانه صادق است. می‌دانم تو هیچ‌گاه نخواهی آمد

پی‌نوشت:
* به معنای «به خود پیچیده شده در پتو یا گلیم». اشاره به آیه نخستین سوره «مزمل». (از اینجا بخوانید) اسطوره می‌گوید این آیه زمانی نازل شد که محمد از نخستین وحی در غار حرا باز گشته بود و لرزان از آنچه دیده بود، تب کرده، زیر پتو به خود می‌پیچید. گمان می‌کنم آیه می‌گوید «ای به خود پیچیده در پتو، شب را به پا خیز جز اندکی، نیمی از شب را یا اندکی از آن بکاه». (تفسیر مولوی از این سوره را از اینجا ببینید)

داستان‌های 150 کلمه‌ای «مجمع دیوانگان» را از بخش «داستانک» پی‌گیری کنید.

۲/۰۵/۱۳۹۰

توهم

نگاه دختر را خوب تشخیص داد. یک اشاره بود. به مهربانی. با درخششی نهفته در چشمان زیبایش. آنطور که سریع سرش را برگرداند و چشم دزدید معلوم بود که نجیب است و سنگین. نه از آن ها که راه می‌افتند توی خیابان تا برای عالم و آدم ابرو بیندازند. چشمش پسر را گرفته بود. معلوم بود که یک راست به نشانه زده است. لب‌هایش هم یک جور حرکت محو انجام داده بود. خیلی مشخص نبود. یک تبسم عاشقانه اما با حفظ حیا؟ یا یک رضایت درونی از یافتن مرد رویاهایش؟ یا نشانه‌ای از یک بوسه؟ نه! این دیگر زیاده روی بود. از چنین دختری بر نمی‌آمد. شاید به جایی اشاره کرده بود. به مقصدی آنسوتر. دنج و خلوت و مناسب برای یک شروع عاشقانه. درگیر حل این معما بود که دخترک یک بار دیگر سر برگرداند؛ به این امید که پسر کنار رفته باشد و بتواند ویترین مغازه را ببیند.


پی نوشت:

داستان های 150 کلمه ای را از بخش «داستانک» پی گیری کنید.

۱/۲۷/۱۳۹۰

بهار تهران


بهار تهران زیباست. شاد و سرسبز، با طراوت، چشم‌نواز و دل‌گشا.

توی ایوان کافه ایرانشهر که بنشینی، می‌توانی از نسیم خنک لذت ببری و به دوردست‌ها خیره شوی. حتی تا آن تیر چراغ برق که کبوتر ماده روی‌اش نشسته است. بعد کبوتر نر کنارش فرود می‌آید. چند قدم به سوی‌اش برمی‌دارد. نیم چرخ می‌زند و دور می‌شود. چند دور کامل می‌چرخد. بعد یک نیم‌چرخی می‌زند و دوباره نزدیک می‌شود. ماده تکان نمی‌خورد. نر دوباره نیم‌چرخ می‌زند. فاصله می‌گیرد. شروع به چرخیدن می‌کند. می‌چرخد. می‌رقصد. بال‌های‌اش را باز می‌کند. پرهای‌اش را تمیز می‌کند و دوباره نزدیک می‌شود و ماده هم‌چنان بی‌حرکت است. نر خسته نمی‌شود. باز می‌چرخد و می‌رقصد و بال می‌زند و می‌رود و می‌آید. حتی آواز می‌خواند؛ اما کبوتر ماده، بال‌های‌اش آرام را باز می‌کند و می‌پرد. کبوتر نر می‌ماند و دور شدن ماده را نگاه می‌کند.

توی ایوان کافه ایرانشهر که بنشینی، بهار تهران گاهی خیلی غمگین می‌شود!

پی‌نوشت:

داستان‌های 150 کلمه‌ای را از بخش «داستانک» پی‌گیری کنید.

۱۱/۱۹/۱۳۸۹

روزنه‌های کوچک زندگی


وصیت‌نامه‌اش کوتاه بود: «فکر کردم دیگر وقت مردن است». گذاشت‌اش روی میز و خرت و پرت‌های دیگر را ریخت توی کشو. برای آخرین بار به دور تا دور اتاق چشم انداخت. همه چیز مرتب بود. هیچ وقت اینقدر وسواسی نگرفته بود. لیوان شربت آغشته به زهر را برداشت. کنار پنجره رفت. روی صندلی مخصوصی که آماده کرده بود نشست و به بیرون چشم دوخت. سال‌ها در این خانه زندگی کرده بود اما به نظرش رسید هیچ‌گاه فرصت نشده است تا با آرامش از این پنجره به بیرون خیره شود. زیر بارش برف، زنی در پیاده‌رو قدم می‌زد. دخترک خردسالی پشت سرش تلاش می‌کرد تا درست روی جای پای مادر قدم بگذارد. بازی کودکانه زیبایی بود. با خود اندیشید هیچ‌گاه تجربه‌اش نکرده است. درست مثل آسوده نشستن کنار پنجره. مثل خیره شدن به شادی‌های کودکانه. ذهن‌اش به آرامی این افسوس‌های فراموش شده را مرور می‌کرد و دستش لیوان زهر را می‌فشرد.

پی‌نوشت:
داستان‌های 150 کلمه‌ای را از بخش «داستانک» پی‌بگیرید.

۱۱/۱۰/۱۳۸۹

پیرمرد و دریا

پیرمرد به دریا چشم دوخته بود و موج اشک‌هایش هم‌آواز با موج‌های آبی دریا به خروش می‌آمد. صدای مرغکان دریایی را می‌شنید و همهمه ماهیگیران را که بر عرشه لنجش ترانه‌های محلی می‌خواندند. تنها مسیریابش نسیم موافق بود. شمیم دریا با او حرف می‌زد و راهنمایش می‌شد. انعکاس بلورین خورشید زیور آب ‌می‌شد و تکه پاره‌های ابر گه گاه سایه بانشان. دریا پر سخاوت بود. دل به دلش که می‌دادی ناامیدت نمی‌کرد. صاف و زلال اگر به سراغش می‌رفتی به سلامت روانه‌ می‌شدی، ورنه خشمی توفانی و سهمگین داشت. سینه پیرمرد مخزن رازهای بی‌شماری بود که از دل دریا به یادگار داشت. ناخدای پیر زمانی مرد پرغرور بندر بود که در تمام روستاهای حاشیه خور بر سر نامش سوگند می‌خوردند و حال غرق در خاطرات همین غرور پیشین بود که تصویر دریا جایش را به سیاهی داد. پرستار شب تلویزیون را خاموش کرده بود. مقررات آسایشگاه سالمندان استثنا بر نمی‌دارد.

پی‌نوشت:
داستان‌های 150 کلمه‌ای را از بخش «داستانک» پی‌گیری کنید.

۱۱/۰۶/۱۳۸۹

پیرزن طبقه همکف

مرد برای دومین روز پیاپی چند گربه را از راهرو مجتمع بیرون کرد. تعداد گربه‌های ولگرد از حد تحمل خارج شده بود اما معمولا وارد مجتمع نمی‌شدند. شب‌ها تا صبح خرناسه‌های کشدار و جدال‌های گاه و بی‌گاهشان خواب را حرام می‌کرد. اگر حمایت‌های پیرزن طبقه همکف نبود مدت‌ها پیش به این وضعیت پایان می‌دادند. پیرزن روی گربه‌ها اسم گذاشته بود. برایشان غذا می‌ریخت. جعبه‌های چوبی را بیرون می‌گذاشت تا زیرش پناه بگیرند و گربه‌های مریض و یا زخمی‌شدگان جدال‌های شبانه را به دامپزشکی می‌رساند. غروب آن روز که مرد به خانه برگشت از آپارتمان طبقه همکف بویی به مشامش رسید. نوعی بوی تعفن. همسایه‌ها که جمع شدند جسد متلاشی شده پیرزن را در آشپزخانه‌اش پیدا کردند. هیچ آشنایی را سراغ نداشتند که بخواهند خبرش کنند، هرچند دیوارهای خانه پر بود از عکس‌های خانوادگی. در یکی از این تصاویر، پیرزن در میان گروهی از گربه‌ها نشسته بود و به دوربین می‌خندید.

پی‌نوشت:
داستان‌های 150 کلمه‌ای را از بخش «داستانک» پیگیری کنید.

۱۰/۲۶/۱۳۸۹

پیچ حادثه


هنوز دو پیچ دیگر به حادثه مانده بود. زن ظرف میوه را روی پایش گذاشته و سیب سرخی را پوست می‌کند. روی صورت مرد لبخند محوی نقش بسته بود. گویی همان‌طور که چشم‌اش به جاده بود، در عوالم دیگری سیر می‌کرد. دخترک پنج/شش سالی بیشتر نداشت. روی صندلی نمی‌نشست. جایی بین صندلی پدر و مادر ایستاده بود و هماهنگ با پیچ و تاب جاده و موسیقی شادی که پخش می‌شد خودش را تکان می‌داد. گه‌گاه شیطنت‌اش گل می‌کرد و به گونه پدر بوسه می‌زد. روز تولدش بود و امید داشت بجز مسافرت، یک عروسک هم از پدر کادو بگیرد. پوست کندن سیب که تمام شد زن پرسید: «قاچ اول رو کی می‌خوره»؟ دخترک با شتاب تکرار کرد: «من، من». لبخند مرد آشکارتر شد. زیر چشمی نگاهی به دختر انداخت و حواس‌اش از جاده پرت شد. چرخ‌ها تا لبه جاده پیش رفتند؛ اما هنوز یک پیچ دیگر به حادثه مانده بود.

پی‌نوشت:
داستان‌های ۱۵۰ کلمه‌ای را از بخش «داستانک» بخوانید.

۱۰/۱۹/۱۳۸۹

یادگار برفی

نگاهم از شیشه‌های پنجره عبور می‌کند. سرمای هوا و خیسی برف را به جان می‌خرد و همچنان که در عمق آسمان به پیش می‌رود از مرزهای زمان می‌گذرد. نفوذ می‌کند و آنقدر دور می‌رود که سال‌ها را پشت سر می‌گذارد و درست وسط سینه آدم برفی خپلی فرود می‌آید که روی سکوی مقابل حوض ساخته شده است. اطرافش را حرارت شور و شوق گرم کرده و این تنها حرارتی است که آدم برفی‌ها دوست دارند. تولدش ساعت‌ها به طول انجامیده و حالا انگار خودش هم مشتاق است که زودتر سرانجام کار را ببیند. آینه‌ای که در کار نیست. باید عکسی گرفت به یادگار. تنهایی‌های دونفره هر حسنی هم که داشته باشند یکجا کار دست آدم می‌دهند: از عکس‌های مشترک خبری نیست. چه جای گلایه؟ آدم برفی که جنسیت ندارد. می‌تواند جور هردو را بکشد. می‌تواند همچون فرزندی مشترک یک پل پیوند باشد. پس آماده باش، لبخند بزن، یک، دو، سه.

۱۰/۱۲/۱۳۸۹

فال قهوه

سفر داری. راه دور. تنها می‌ری. یک پیشنهاد بهت می‌شه. پیشنهاد کاری. برات خوبه. قبول کن. فکری هستی. سر دوراهی گیر کردی. کمک می‌خوای ولی کسی نمی‌تونه کمکت کنه. خودت باید تصمیم بگیری. برات خوب می‌شه. نترس. فکر می‌کنی یک چیزی رو داری از دست می‌دی. انگار بخشی از وجودته. فکر می‌کنی داری آرزوهات رو زیر پا می‌ذاری. همه چیز رو نمی‌شه با هم بخوای. از این شاخه به اون شاخه می‌پری. گیج می‌شی. دلهره داری. ذهنت آشوبه. اضطراب داری ولی نمی‌خوای قبول کنی. باید تصمیمت رو بگیری. یکی رو انتخاب کنی و بری جلو. درس‌ت رو ادامه می‌دی. خارج می‌ری. از خونواده دور می‌شی. دوری افتاده برات. موفقیت داری. ثروت داری. خوب پول جمع می‌کنی. ثروت داری ولی راضی نمی‌شی. یک نفر بهت فکر می‌کنه. دوستت داره. تو ردش کردی ولی هنوز به تو فکر می‌کنه. اگه قبولش کنی...! آخ اگه قبول کنی! وای اگه قبول کنی...

داستان‌های 150 کلمه‌ای پیشین:

۱۰/۰۵/۱۳۸۹

شوق

«85 کیلو». «چقدر می‌شه؟». «دویست تومن». پسرک اسکناس را که گرفت جعبه مقوایی پول‌هایش را باز کرد و برای هزارمین بار از صبح دوباره شمرد. تا هفت‌هزار تومان تنها پانصد تومان مانده بود. سرک کشید و از لای اتوبومیل‌ها به ویترین آن سوی خیابان چشم دوخت. چیزی درونش می‌جوشید. شوق نزدیک شدن به لحظه نهایی. همه چیز را مدام مرور می‌کرد. لحظه‌ای که برود آنسوی خیابان و وارد مغازه شود. کتانی‌های راه‌راه را نشان بدهد. حتی لحظه‌ای که اولین ضربه را با آن‌ها به توپ بزند. از پوشیدنشان حتما احساس سبکی می‌کرد. با آن‌ها حتما سریع‌تر می‌دوید. حتی شاید بلند‌تر هم می‌پرید. شاید آنقدر نرم بودند که مثل فنر به هوا پرتابش می‌کردند. حتما به اندازه کافی گرم هم بودند.

شب به نیمه نزدیک شده بود. رفت و آمدها کمتر می‌شدند. برای بار هزار و یکم جعبه مقوایی پول‌ها را باز کرد و شمرد. فقط پانصد تومان مانده بود.

داستان‌های 150 کلمه‌ای پیشین:

۹/۳۰/۱۳۸۹

یلدا

یلدا اگر برای همه طولانی‌ترین شب سال باشد، برای ما روشن‌ترین روز زندگیمان بود. روزی که صلح برقرار شد. شب بود، ولی روشن به چلچراغ هزار امید. طولانی بود اما نه به اندازه آرزوی ما. سرد بود اما نه در برابر زبانه‌های سوزان عشق‌مان. سکوت بود اما نه در هیاهوی نگاه‌هایی که زبان میان من و تو بودند.

از آن پس قرار شد تا یلدا سال‌روز تولد دوباره ما باشد، همانگونه که جشن میلاد دوباره خورشید است. اما نمی‌دانستیم که حتی شبی به درازای یلدا هم سحر می‌شود و هیچ آرزوی ابدیتی برآورده نمی‌شود و سوزان‌ترین شعله‌ها سرد و بلندترین فریادها هم خاموش می‌شوند. اسطوره قصه ما اشتباه کرده بود. سرانجام کار پیروزی با لشکر سپیدی نبود. داستان ما را اهریمن به پایان برد. تو رفتی. صلح به پایان رسید. چلچراغ امیدهایمان خاموش و خاکستر سرد زمان پیروز شد. سکوت همه جا را فرا گرفت و یلدای من همیشگی شد.

داستان‌های 150 کلمه‌ای پیشین:

۹/۲۲/۱۳۸۹

پایان

زیر پایش که خالی شد انگار صدها متر سقوط کرد. گره طناب گردنش را به سمت راست کشاند. صدای خورد شدن چند مهره گردن را شنید اما هنوز زنده بود. گلویش به سنگینی وزنش فشرده می‌شد. تمام تلاشش برای نفس کشیدن چند خرخر نامفهوم بود که از حلقومش بیرون پرید. از دست‌های بسته‌اش کمکی برنمی‌آمد. پاهایش بی‌اختیار به دنبال تکیه گاهی می‌گشتند، سکویی که تنها برای چند لحظه دیگر وزنش را تحمل کنند. خون به مغرش پریده بود. سرش به حد انفجار درد می‌کرد. کمبود هوا کم‌کم داشت کار دستش می‌داد. حرکات پاهایش تندتر می‌شد. چشمان بسته‌اش جایی را نمی‌دید تا به کسی خیره شود و التماس کمک کند. خرخر گلویش دیگر به گوش نمی‌رسید. انگشتان دستش بی‌اختیار و بی‌هدف باز و بسته می‌شدند. کم‌کم احساس کرد گرمایی از درونش شعله می‌کشد و بالا می‌آید. آخرین تکان‌های دست و پایش که تمام شد جسدش هنوز در حال تاب خوردن بود.

داستان های 150 کلمه ای پیشین:

۹/۱۹/۱۳۸۹

ای‌کاش‌ها

شمال تا جنوب، شرق تا غرب مملکت، جایی نمانده است که دوتایی نرفته باشیم. ماسه‌های گرم ساحل جنوب از لای انگشت پاهایمان بالا می‌زد. شوق تماشای ستاره‌ها، سرمای شب کویر را از یادمان می‌برد. بالای کوه که می‌رسیدیم با تمام وجود فریاد می‌زدیم؛ دنیا زیر پای ما بود و می‌خواستیم همه این را بدانند، اما موقع هیزم جمع کردن توی جنگل لب از لب باز نمی‌کردیم تا صدای دارکوب‌ها را بشنویم که انگار پیام ابدیت عشق ما را مخابره می‌کردند.

من هنوز هم از تله‌کابین می‌ترسم، اما عبور کردن از مه جنگل ارزشش را داشت. آن بالا که می‌رسیدیم تا چشم کار می‌کرد ابر بود و ابر. هوس می‌کردیم که دل به دریا بزنیم، پرنده شویم و از آن بالا روی این تشک ابری شیرجه برویم...

فقط ای کاش خودت هم بودی تا سه تا می‌شدیم. کاش آنقدر زود نمی‌رفتی. کاش همه آرزوهایمان نمی‌ماند برای سفرهای دونفری من و خاطره‌ات.

پی نوشت:
داستان های 150 کلمه ای پیشین:

۹/۰۸/۱۳۸۹

قربانی

اینگونه که از گوشه چشم نگاهم می‌کنی که می‌میرم بانو؛ چیزی بگو که سرمای سکوتت تا مغز استخوانم رسید. تمام رودهای جهان فدای اشک چشمان خشک شده‌ات؛ خون می‌گریم تا نگویند واپسین دم فراغشان گریه‌کن نداشت. این شراره چشمان را تا حالا کجا پنهان کرده بودی؟ از کدام سنگ ساخته‌اند آن دلی را که از این آتش سوزان جان به در برده؟ با این نگاه و این چشان دیگر چه حاجت به سخن گفتن بود؟ آن همه فریاد که زدی ناقوص مرگت شد در گوش‌های ناشنوای این رجاله‌ها. مردانگی نمانده در شهر سیلی خورده. چرا همه‌شان را به آتش نگاهت نسوزاندی؟ چرا به آهی رسوایشان نکردی؟ چرا کینه و معصومیتت را یکجا نگه داشتی برای من؟ قربانی کدام ماییم بانو؟ اینکه در دست من است طناب عمر کدام یک از ماست؟ تویی که دیروز شهره شهرآشوب بودی؟ یا منی که زین پس شهره می‌شوم به جلادی که عاشق قربانش‌اش شد؟

۸/۲۴/۱۳۸۹

سایه ای تنها در ازدحام شهر

از دور که می آمدی رویش جوانه های امید بود که جایی درون قلبم را نوازش می کرد. دست خودم نبود. می خواستم سرکوبشان کنم، عادت کرده بودم که سرکوبشان کنم، عادت کرده بودم به آمدن ها و رفتن ها، به نایستادن ها، به خیره ماندن ها. اما خرامیدن تو در جاده ای که تنها مفهومش برایم چشم انتظاری بود همه چیز را تغییر داد. پیش رویم که ایستادی دیگر تمام شد. یعنی من گمان کردم که تمام شد. گمان کردم که همه انتظارها تمام شد. گمان کردم که همه تردیدها تمام شد. گمان کردم که این امید دیگر واهی نیست. تو ایستاده ای، تو فرق داشتی با تمام آنهایی که آمدند و بی لحظه ای درنگ رفتند. جنس تو با آنها فرق می کرد. با تمام آنهایی که من را در انبوهی از ازدحام گم کردند. با تمام آنهایی که من برایشان سایه سیاهی بودم همچون تمامی سیاهی های گنگی که خیابان های شهر را پر کرده اند. تو آمدی و ایستادی. انگار از پس تمام آن پرده های محو و تیره من را دیدی. نگاهم را دیدی. التماسم را دیدی و درست پیش پای من؛ درست رو به روی من ایستادی. اما این پایان همه انتظارهایم بود؟

شوق آمدنت آنقدر وجودم را پر کرده بود که به هیچ چیز فکر نمی کردم جز همین آمدن و ماندنت. گمان می کردم همین که در برابرم بایستی جایی درونت برایم باز خواهی کرد. جایی درون سینه ات. جایی درون قلبت. اما نشد. دل تو مدت ها پیش پر شده بود. از جایی دیگر. از مردمانی دیگر. از سایه هایی دیگر. من آنها را نمی شناختم. من نمی دانم که بودند و چه زمان فرصت کرده بودند که اینقدر دل تو را پر کنند. اینقدر که دیگر جایی برای من نداشته باشی. مگر چند جای دیگر پیش از من مانده بودی؟ پیش پای چند نفر دیگر توقف کرده بودی؟ چشم در چشم چند نفر دیگر دوخته بودی؟ انتظار چند نفر دیگر را پایان داده بودی؟ هیچ کدام را نمی دانم؛ تنها می دانم که برای من جایی نداشتی؛ دل تو پر بود. دل تو مدت ها بود پر بود.

وقتی رفتی؛ من دیگر همانی نبودم که پیش از آمدنت بودم. تا نیامده بودی تنهایی بود، انتظار بود، شهر بود و ازدحام بود، اما دست کم امید هم بود. حالا که می رفتی همه چیز بود، اما دیگر امید نبود. همچون شراره ای در لحظه های اضطراب و تنهاییم زبانه کشیدی و با همان سرعت که آمدی رفتی. حتی آنقدر نماندی که ببینی رفتنت چه بر سرم می آورد. حتی نگاهی هم به پشت سرت نینداختی. به عابری تنها که خیره مانده است به رفتنت. رفتی تا نمی دانم پیش پای چند نفر دیگر بایستی؛ رفتی تا نمی دانم شراره امید به دل های منتظر چه کسانی بزنی؟ رفتی و نمی دانم دست آخر این کدام خوشبختی است که جایی در درون تو برای خودش باز خواهد کرد. اما می دانم که دیگر باز نخواهی گشت. این را هم می دانم که اینجا را نمی خوانی. اما دلم می خواهد برایت بنویسم، دلم می خواهد که فریاد بزنم شاید کسی صدایم را به گوشت برساند که وقتی رفتی پاهایم سست شد، طاقتم تمام شد و اشک چشمانم را تار کرد، ای آخرین اتوبوس خط ویژه تجریش، راه آهن!